دانیال دانیال ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات مامان بابا وگل پسری

هفت سین ما و مامانی مسی (سال 92)

اینم از هفت سین امسالمون پسرم . نتونستم مثل پارسال کاری بکنم برای همین خیلی ساده شده ولی به جاش هفت سین مامانی مسی مثل هر سال خوشگل شده که برات عکس هردوتاشو میزارم      ...
1 فروردين 1392

عید نوروز

سلام پسر زیبای من . عیدت مبارک خوشگلم  این گل زیبا برای زیباترین پسر دنیا به مناسبت اولین عید باستانی یعنی عید نوروز از طرف منو بابا حمید    امروز اولین روز سال 92 و اومدم تا اینجا عید بهت تبریک بگم زیبای مامان . ایشاله سال دیگه یعنی عید 93 خودتم با منو بابایی سر سفره هفت سین نشستی . آمین  گل مامان درست 1 ماه دیگه مونده تا بیای بغلم و منو به عرش برسونی . خدایا مرسی  الهی من قربون اون تکون خوردنات برم . انگار داری تو شیمکم فوتبال بازی میکنی مامانی .  چند شبه با حرکتهایی که میکنی نه برام خواب گذاشتی نه نفس ولی اشکال نداره گلم با تمام اینها عاشقانه دوست دارم و برای دیدنت بوئیدنت و در آغوش کشیدنت لحظ...
1 فروردين 1392

اولین سونوگرافی گل پسری و شادی ما

تاریخ 07/25 منو باباحمیدو مامانی مسی رفتیم سونوگرافی 3 بعدی و برای اولین بار دیدیمت وروجکم وای که وقتی آقای دکتر نشونت میداد و صدای قلبتو برامون گذاشت چه حالی داشتیم واقعا وصف نشدنی بود همه اشک تو چشممون جمع شده بود از فرط شادی نمیدونستیم چیکار کنیم همونجا بود که بهمون گفتن شما پسری تاج سری عسلی و شادیمون بیشتر شد . خدارو شکر همه چیزت نرمال بود و آقای دکتر گفت که شما 9 هفته و 1 روزته و از اونجا لحظه شماری ما برای دیدنت شروع شد . ایشاله که سالمو سلامت بیای بغلمون .  از سونو که اومدیم بیرون زودی رفتیم شیرینی خریدیمو رفتیم خونه بابایی منصور و عکس سونوتو بهش نشون دادیم و گفتیم شما یه گل پسری .بعدشم من به دوستام زنگ زدم و خبر دادم  ه...
21 اسفند 1391

مسافرت مشهد

سلام پسر زیبای من .  گلم اگر یادت باشه به شما گفته بودم بابایی هفته های اول زندگی جنینیتون برات سلامتی شما نظر امام رضا کرده بو د . برای همین منو بابایی به همراه مامان مسی و مادر طاهره . خاله سارا و زن دایی بهناز مامی با قطار شب چهارشنبه ساعت 19:30 تاریخ 91/12/02 راه افتادیم به سمت مشهد . بابایی 2تا کوپه 4 نفره برامون گرفته بود تا من و شما راحت باشیم (بابایی مرسی  ) خلاصه تو راه کلی خوش گذشت ولی موقع خواب خیلی سختم بود شما که اصلا تو دلم آرومو قرار نداشتی و خودمم از درد یه جا بند نبودم  طفلی بابا حمید که پا به پای ما بیدار بودو نگرانی میکشید . خلاصه که هر طوری بود اون شب گذشت و ما ساعت 7:30 صبح رسیدیم به مشهد و رفتیم خونه ای...
21 اسفند 1391